يک برکه بود کنار رود
مردابي و کوچيک و تنگ
که تو دلش زندوني بود
يه ماهي طلايي رنگ
دنياي ماهي
وسعتش
مرز کوچيک برکه بود
تا که يه روز سيلي اومد
اونو سپرد به دست رود
ماهي دل رو سپرد به رود
فقط باعشق يک نگاه
رفت و رسيد به عمق عشق
دريارو ديد آخر راه
چند روز بعد
صياد اومد
ماهي قصه مونو برد
از دل دريا روي خاک
تو برکه اي سنگي سپرد
اما ديگه ماهي ما
تو برکه اي نميمونه
آخه ديگه عاشق شده
دريا رو خونه ش ميدونه